من اینجا بس دلم تنگ است
امروز ظهر رفتیم که دخترک را همانند همیشه بخوابانیم...دراز کشیدیم و شروع کردیم به فکر کردن.یاد پدرمان افتادیم و سخت دلتنگش شدیم. دلمان تنگ شده برای آن دستهایش که درست شبیه دستان خودمان است...استخوانی با رگهای برجسته! دلمان تنگ شد برای آن اتاقک مخصوصش که همیشه بوی سیگار میدهد...برای آن فلاکس چایی و آن زیرسیگاری با کلاسش که خاله مهنوش برایش سوغاتی از انگستان اورده... دلمان تنگ شد برای آن قفسه های کتاب که همیشه بویش را میدهند... شروع کردیم به گریه...بغض چنان گلویمان را گرفته بود که نفس هم نمیتوانستیم بکشیم... از ترس اینکه دخترک اشکهای ما را نبیند سرمان را در بالشت فرو کرده بودیم... به شدت داشتیم اشک میریختیم که اتوسا گفت:" مادر؟" ما ...