آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

مادرانگی های من

من اینجا بس دلم تنگ است

امروز ظهر رفتیم که دخترک را همانند همیشه بخوابانیم...دراز کشیدیم و شروع کردیم به فکر کردن.یاد پدرمان افتادیم و سخت دلتنگش شدیم. دلمان تنگ شده برای آن دستهایش که درست شبیه دستان خودمان است...استخوانی با رگهای برجسته! دلمان تنگ شد برای آن اتاقک مخصوصش که همیشه بوی سیگار میدهد...برای آن فلاکس چایی و آن زیرسیگاری با کلاسش که خاله مهنوش برایش سوغاتی از انگستان اورده... دلمان تنگ شد برای آن قفسه های کتاب که همیشه بویش را میدهند... شروع کردیم به گریه...بغض چنان گلویمان را گرفته بود که نفس هم نمیتوانستیم بکشیم... از ترس اینکه دخترک اشکهای ما را نبیند سرمان را در بالشت فرو کرده بودیم... به شدت داشتیم اشک میریختیم که اتوسا گفت:" مادر؟" ما ...
16 دی 1391

رنگ دوستی

بعضی آدم ها رو سالهاست که میشناسی...سالهاست که با هم رفت و آمد میکنید...ولی هیچ وقت نمیشه بهشون نزدیک بشی،انگار یه حصار دور خودشون کشیدن که نمیذارن ازش رد بشی.نمیتونی باهاشون درددل کنی. نمیتونی بشینی و یه دل سیر باهاشون حرف بزنی.همیشه در حد همین حرفهای روزمره تکراری باقی میمونن. ولی برعکس بعضی ها هستند که توی اولین نگاه حس میکنی که سالهاست باهم آشنا هستی.سالهاست که با هم حرف زدید و دردل کردید و از عمق غم و شادیتون برای هم تعریف کردید.این آدمها این روزها خیلی کم پیدا میشند.اخه این روزها همه ما یه جورایی سطحی شدیم.حوصله خودمون و زندگی خودمون رو هم نداریم چه برسه به یه کس دیگه!!! همیشه دوستداشتم برای  دوستانم دوست خوبی باشم.دلم میخواست...
14 دی 1391

تقدیم به همه دوستان خوب مجازی من!!!

اسمش را میگذاریم؛دوست مجازی...  اما آنسو یک آدم حقیقی نشسته . . . خصوصیاتش را که نمیتواند مخفی کند ...  وقتی دلتنگی ها و آشفتگی هایش را مینویسد وقت میگذاردبرایم، وقت میگذارم برایش . ..  نگرانش میشوم دلتنگش میشوم . . . وقتی درصحبت هایم،به عنوانِ دوست یاد میشود مطمئن میشوم که حقیقی ست ... هرچند کنارهم نباشیم هرچند صدای هم راهم نشنیده باشیم، من برایش سلامتی و شادی آرزو دارم هرکجا که باشد پی نوشته: این متن رو در راستای دیدن یک دوست مجازی که الان برام یه دوست واقعی شده گذاشتم :)
8 دی 1391

گوشه ای از یک کتاب

من از دیگران نمی ترسم . با دیگران کاری ندارم . از خدا هم نمی ترسم. به این حرفها اعتقادی ندارم . از درد هم نمی ترسم . ترس من از توست . از تو که سرنوشت، وجودت را از هیچ ربود و به جدار بطن من چسباند . هر چند همیشه انتظارت را کشیده ام، هیچگاه آمادگی پذیرایی از تو را نداشته ام و همیشه این سوال وحشتناک برایم مطرح بوده است: نکند دوست نداشته باشی به دنیا بیایی ؟ نکند نخواهی زاده شوی ؟ نکند روزی به سرم فریاد بکشی که : چه کسی از تو خواسته بود مرا به دنیا بیاوری ؟ چرا مرا درست کردی؟چرا ؟        &n...
8 دی 1391

ادامه من و فیلم عروسی

در حال تماشای فیلم عروسیمان برای هزارومین بار هستیم و دخترک ابریشمی امان برای صدهزارومین بار میگوید :"مادر من کجابودم؟" و ما برای صدهزارومین بار میگوییم:"عزیزم شما درشکم مابودی :)" بعد دخترک میزند زیر گریه و میگوید:"مااااااااادر... به اون خانومه بگو به من نگاه نکنه!!!" آتوسا :S من :|
5 دی 1391

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

و این منم زنی تنها ... در آستانه ی فصلی سرد در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین و یأس ساده و غمناک آسمان و ناتوانی این دستهای سیمانی زمان گذشت زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت چهار بار نواخت امروز روز اول دیماه است من راز فصل ها را میدانم و حرف لحظه ها را میفهمم نجات دهنده در گور خفته است و خاک ‚ خاک پذیرنده اشارتیست به آرامش ...
1 دی 1391
1